نبض زندگی

دومین دیدار

1394/8/1 13:18
نویسنده : مامان
127 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دخملکم 

خیلی دلم برات تنگ شده . من و بابایی از روزی که فهمیدیم شما قراره دختر گل ما بشی دیگه آروم و قرار نداریم که زودتر بیای پیشمون . 

اول بگم که روز یکشنبه 19 مهر ، رفتیم دکتر تا جواب آزمایش ایدز و هپاتیت رو ببینه و دکتر هم تایید کرد که خدا رو شکر مشکلی نداریم و فشار خون من و بابایی رو هم گرفت و بعدشم یه نامه داد برای شیرخوارگاه 

چهارشنبه هفته پیش هم برای بار چندم زنگ زدیم ازمایشگاه که ببینیم جواب ازمایش اعتیاد آماده شده یا نه که گفتن نه و قرار شد یکشنبه تماس بگیریم که اگر آماده بود بریم سراغ بقیه ی کارها ان شالله . 

چند تا اتفاق خوب تو این چند روز افتاد . 

اولیش این که روز چهارشنبه 22 مهر ، خبر بودن شما و اینکه قراره دخمل ما بشی رو به مامان جون طاهره دادیم . 

اصلا فکرش رو نمی کردیم که اینقدر خوشحال بشه . باورت نمیشه که داشت از خوشحالی بال درمیاورد . عکست که توی گوشیم بود رو چسبونده بود به سینه ش و میگفت من دختر ندارم . این دخملو بدین به من ... فردای اون روز هم ما قرار بود بیایم شما رو برای بار دوم ببینیم . 

مامان جون نتونست با ما بیاد . اما وقتی عکسهای شما رو براش فرستادم اینقدر اشک ریخته بود ... میگفت به خاطر این ناراحتم که چرا مدتها پیش خودم چنین کاری نکردم .. و از این هم ناراحت بود که چرا نتونسته بیاد نوه ی خوشگلش رو ببینه 

روز 23 مهر ، ما بعد از یک ماه ندیدنت  ، اومدیم . 

اولش خواب بودی .... خیلی خیلی ناز و معصومانه خوابیده بودی . طوری که دلمون نمی اومد بیدارت کنیم . 

اما کم کم پرستار بیدارت کرد و بعدش که سرحال اومدی کلی خندیدی 

الهی قربونت برم . اصلا با ما غریبی نمی کردی 

فقط با تعجب نگامون می کردی ... مخصوصا به بابا

اون روز فهمیدم که تاریخ تولدت 9 / 9 هست . روز ولادت امام موسی کاظم (ع) و توی ماه صفر به دنیا اومدی 

وزنت موقع تولد 2750 بوده و تا 25 روزگی ( 4 /10 ) توی بیمارستان امام رضا (ع) و توی بخش nicu بودی ... نمیدونم شاید زود به دنیا اومده بودی و احتیاج به مراقبت های بیشتری داشتی . چون معمولا نوزادهایی که زودتر از موعد به دنیا میان رو توی بخش nicu نگهداری می کنن . 

من و بابایی حظ می کردیم از دیدنت . دخترک ناز ما ، با اون چشمای درشتت بهمون خیره شده بودی و نگامون می کردی و می خندیدی 

میگفتن یاد گرفتی که یگی "بابا" اما جلوی ما نگفتی 

یکربعی اونجا بودیم و بعد صدای مسئول بخش دراومد و مجبور شدیم باهات خداحافظی کنیم . اما خدحافظی باهات خیلی سخت بود .. دلمون نمی اومد بریم

فردای اون روز یعنی جمعه ، بابایی (بابای بابا) از ترکیه اومد و جریان رو بهش گفتیم و اون هم خیلی خوشحال شد . 

و روز شنبه ش هم مامان جون و باباجون فهمیدن . اولش یه ذره جا خورده بودن چون خبر رو توی تلگرام داده بودم اما بعد که تلفنی و حضوری صحبت کردیم اونا هم بهمون تبریک گفتن و خوشحال شدن و بعدشم مامان جون همه ی لباسهایی که برا شما خریده بود رو داد من بیارم خونه و منم اونا رو برات توی کمد چیدم با بقیه وسایلت . 

خاله زهره هم که از قبل می دونست . 

جمعه شب عمومهدی هم برا من و بابا پیام تبریک فرستاد . اما نیایش هنوز نمی دونه که داره صاحب دخترخاله میشه زیبا

مامان جون طاهره خیلی دوست داشت شما رو ببینه برا همین روز یکشنبه دوباره تماس گرفتیم و درخواست کردیم که بیایم اما اجازه ندادن و گفتن تازه اومدین ... ما هم گذاشتیم ان شالله برای 9 آبان ، روزی که شما 11 ماهه میشی 

اینم بگم که دارم برات فایل های تولدت رو طراحی میکنم و برنامه دارم که برات جشن تولد یک سالگی ت رو بگیرم . اما چون 9 آذر ، هنوز توی ماه صفره و 21 آذر ماه صفر تموم میشه، میذارم برای اخر آذر که نزدیک شب یلدا هم هست و تم تولدت رو تم یلدا و هندونه انتخاب کردم و همینطور لباست رو که تقریبا هندونه ایه :)

بی صبرانه منتظر اومدنت هستیم پرنسس کوچولوی ما بوس

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نبض زندگی می باشد