نبض زندگی

دیگه چیزی نمونده

دختر عزیزم سلام  دیگه آخرین های ساعت های دوری از تو هست.. پنج شیش ساعت دیگه من و بابا میایم دنبالت و تا یه ساعت بعدش هم شما خونه خودتی عزیزم.  خدا رو هزاران بار شاکرم برای داشتن نعمتی مثل تو  منتظر دیدارت هستم...چیزی به صبح نمونده    پ.ن: نی نی ای که منتظرش بودیم نموند برامون. خدا نخواست  اما تو امروز میای ... این بهترین اتفاقه 
3 آذر 1394

به شوق اومدنت

سیسمونی دختر عزیزمون که پس فردا میاد پیش مامان و باباش ( پریشب تا 3 صبح توی اتاقت مشغول بودم و همه ی وسایلتو برات با ذوق و شوق چیدم . عزیز دلم ) خب بریم سراغ عکسها ... این نمای کلی اتاق :            اینم یه خرده نزدیکتر                         اینم از کشوها و داخل کمد که البته هنوز چوب لباسی نخریدیم برا همین همینجوری گذاشتیمشون فعلا           ...
1 آذر 1394

سورپرایز ویژه

حدود دو هفته ای از زمان سفارش ما به تهران طول کشید تا بالاخره تخت و کمد شما رو اوردن .27 آبان اوردن و روز بعد برای نصبش اومدن که از ساعت 10 صبح تا هفت و نیم شب طول کشید   اینم عکس های آماده شدن اتاق شما دخملکم  و نی نی تو راهی در 4 مرحله  البته هنوز خیلی کار داره تا کامل بشه  ! ( نی نی تو راهی که هنوز نمیدونیم دخمله یا پسر و قراره بیاد تا حسابی با هم شیطونی کنین، الان از نظر دکتر یک ماهه است . امیدوارم هر چی که هست سالم و سلامت باشه ...اختلاف سنی شما با داداش یا خواهری میشه یک سال و هفت ماه )         توی پست بعد عکسای سیسمونی رو یرات میذارم . راستی عزی...
1 آذر 1394

از روزهای انتظار

عزیزکم روز شنبه 16 آبان از شیرخوارگاه باهامون تماس گرفتن و گفتن که همین امروز مدارک باقیمونده تون رو بیارین حتما پرسیدم چرا ؟ خانم صالحی با همون مهربونی خاصی که همیشه داره گفت ببینید ما میخوایم دخترتونو به عنوان فرزند خونده بهتون بدیم که بتونید 6 ماه دیگه براش شناسنامه بگیرید . گفتم چه خوب . گفت برای همین مدارکتون رو امروز بیارین وگرنه دیر میشه چون باید امروز مدارک رو بفرستیم وگرنه میره تا دو سه ماته دیگه که بخواد دوباره همچین جاسه ای برگزار شه و .... اون روز من زنگ زدم به بابایی . بابابی خیلی سرش شلوغ بود و وقت نمی کرد بخواد بره برای همین مامان جون رفت و مدارکو داد بهشون همه ی کارهای قانونی برای تحویل گرفتن شم...
25 آبان 1394

دومین دیدار

سلام دخملکم  خیلی دلم برات تنگ شده . من و بابایی از روزی که فهمیدیم شما قراره دختر گل ما بشی دیگه آروم و قرار نداریم که زودتر بیای پیشمون .  اول بگم که روز یکشنبه 19 مهر ، رفتیم دکتر تا جواب آزمایش ایدز و هپاتیت رو ببینه و دکتر هم تایید کرد که خدا رو شکر مشکلی نداریم و فشار خون من و بابایی رو هم گرفت و بعدشم یه نامه داد برای شیرخوارگاه  چهارشنبه هفته پیش هم برای بار چندم زنگ زدیم ازمایشگاه که ببینیم جواب ازمایش اعتیاد آماده شده یا نه که گفتن نه و قرار شد یکشنبه تماس بگیریم که اگر آماده بود بریم سراغ بقیه ی کارها ان شالله .  چند تا اتفاق خوب تو این چند روز افتاد .  اولیش این که روز چهارشنبه 22 مهر ، خبر...
1 آبان 1394

تابستانی به یاد ماندنی

دختر قشنگم  الان یه فرصتی پیش اومد تا بیام و برات از اولین لحظه ی تصمیمون بگم تا اگه روزی بزرگ شدی و خواستی خاظرات  کودکیت رو مرور کنی بدونی که مامان و بابا ، چرا تصمیم گرفتن که یه فرشته مثل تو رو به جمع خانواده شون دعوت کنن . عزیزکم اولین باری که این فکر از ذهن من گذشت که مامان یه فرشته باشم که سرپرستی نداره ، شاید یک سال و نیم پیش بود . ماه رمضون سال 93 توی یه برنامه تلویزیونی از یه خانواده ای دعوت کرده بودن که بیان تو اون برنامه که این خانواده خودشون دو تا پسر بزرگ داشتن و یه دختر هم به فرزند خوندگی گرفته بودن . به نظرم خیلی قشنگ بود . اونجا برای اولین بار بود که می دیدم یه نفر با این وجود که خودش بچه داره ، فرزند خونده...
5 مهر 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نبض زندگی می باشد