نبض زندگی

گله های این روزات 🥴

امروز همینجوری که نشسته بودم و کنارم داشتی ورجه وورجه می کردی یهو برگشتی گفتی  ماماااان ! چرا منو انتخاب کردی ؟؟؟ من دوسِت ندارم ! من دوس نداشتم تو مامانم باشی  گفتم : پس تو دوست نداشتی من مامانت باشم؟ ولی من خیلی تو رو دوست دارم چیکار کنم که تو هم دوسم داشته باشی؟ یه کم فکر کردی بعد گفتی   اگه این کارایی که میگم بکنی دوسِت دارم  گفتم بگو ، چیکار کنم  گفتی با هم میریم اشپزخونه اون چیزی که من میگمو درست می کنیم بعدشم تو باید برای من از اون لباس هایی که شکل حیوونه بخری همه مدلشو  و اجازه بدی وقتی میرم مهمونی هم تنم کنم اصلا هرجا خواستم برم تنم کنم  گفتم باشه ! از اون با...
11 فروردين 1399

سوال های این روزات

چند وقته که راجع به گذشته ازم سوال میپرسی. بعضی وقتا سوال هات ساده است  و بعضی وقتا برام مثل یه امتحان که نمیدونم بهتره چجوری جواب بدم، سخت میشه  پریروز بهم گفتی مامان، چرا منو انتخاب کردین؟ گفتم مامان ما انتخابت نکردیم  کسایی که از تو نگهداری می کردن تو رو برای ما انتخاب کردن و ما هم با خوشحالی قبول کردیم  گفتی خب اگه قبول نمی کردین چی می‌شد؟ گفتم خب احتمالا بعدا یه بچه دیگه رو بهمون معرفی میکردن ... شاید ... شایدم نه . گفتی خب چرا نگفتین نه؟ درسته اون موقع خوشگل بودم ولی شما نباید منو انتخاب میکردین گفتم تو اگه خوشگل هم نبودی ما بازم دوست داشتیم دخترمون باشی، بعدم چرا باید میگفتیم نه ؟ ...
11 فروردين 1399

جدا کردن جای خواب

چند وقتی میشه که جای خوابت رو جدا کردیم و شبا توی تخت خودت می خوابی  البته قبلا هم توی اتاقت می خوابیدی اما من و بابا هم کنارت بودیم و سه تایی روی زمین می خوابیدیم  اما از قبل از عید شروع کردیم و چون تعطیل هم بودی و قرار نبود صبح ها بری مهد ،فرصت خوبی واسه اینکار بود بر خلاف چیزی که فکر می کردم تقریبا راحت کنار اومدی البته معمولا هر شب بیدار میشی و میای پشیمون و من یا بابا میایم پیشت تا دوباره خوابت ببره  هفته ای یک شب هم همه کنار هم توی پذیرایی می خوابیم و اسمشو گذاشتیم خواب هتلی. تو اینقدر خواب هتلی رو دوست داری که هرشب میگی میشه امشبم، هتلی بخوابیم ؟ وقتی که خوابی بعضی وقت ها کنارت میشینم و بهت خیره میش...
10 فروردين 1399

بهترین هدیه

تو این ایام قرنطینه به خاطر کرونا، ما هم مثل خیلی ها از خونه بیرون نرفتیم و خیلی نتونستیم چیزی برات بخریم و این برای تو که عادت داشتی به اینکه همیشه برات چیزی بخریم یه کمی سخت بود اما خیلی خوب خودت رو با شرایط وفق دادی عزیزم. دیروز بهت گفتم بیا از پردیس کتاب برات، اینترنتی کتاب بخرم خیلی دوست دارم به کتاب علاقمند تر بشی  با اینکه خیلی کتاب رو دوست نداری اما خیلی استقبال کردی و خوشحال شدی  اومدی و سه تا کتاب انتخاب کردی  و بعدم گفتی ممنونم مامان مهربون  ☺️ وقتی تو اشپزخونه مشغول کار بودم دیدم اومدی یه کادو جلوم گذاشتی که با کاغذ کادوی بچه گونه و با کمک بابا کادوش کرده بودی بازش که کردم یه کت...
10 فروردين 1399

😔

امشب دلم خیلی گرفته خیلی زیاد... مدتها بود که تا این اندازه احساس ناتوانی و شکست نکرده بودم خسته ام حس میکنم به یه استراحت طولانی مدت نیاز دارم به یه مرخصی زیاد...
8 فروردين 1399

عیدی

امسال خاله جون برای عیدی از طرف خودشون و نیایش و امیر علی یه سری هدیه بهمون داد که خیلی سوپرایز شدیم یکی از اونا یه کتاب بود که داستان خودت بود و از خیلی وقت قبل از عید، خاله به فکرت بوده و سفارششو داده بوده  خیلی خوشحال شدی و خیلی ازش خوشت اومد. از اینکه یه چیزی اختصاصی برای تو بود‌ اسم تو ‌و عکس تو توش بود و‌ داستان تو توش نوشته شده بود  یه هدیه هم برای من بود که تصویر هر سه تامون نقاشی شده بود و قاب گرفته بود  یکی از بهترین عیدی هایی بود که تا حالا گرفته بودی و گرفته بودم  چند بار هم ازم خواستی برات‌بخونمش و از خودت جداش نمی کردی    ...
4 فروردين 1399

آخرین روز سال نود و هشت

عشق قشنگ من امروز آخرین روز سال نود و هشته  توی این‌ سه سال و نیم که اینجا ننوشتم‌ فراز و فرودهای زیادی داشتیم تو هر روز بزرگ‌تر میشدی و هر روز چیزای جدید به من یاد می دادی  تجربه های شیرین، تجربه های سخت، تجربه هایی که گاهی منو میبرد تا آسمون از خوشحالی  و گاهی از شدت ناراحتی زمینم میزد ... هر روز که بزرگ‌تر میشدی هم خوشحال‌تر بودیم از اینکه توانایی های بیشتری داری به دست میاری و هم با چالش های بیشتری مواجه بودیم  دیگه اون دختر کوچولویی نبودی که دغدغه‌ مون فقط این باشه که چجوری پوشک و شیشه شیرو ازش بگیریم یا چجوری آماده ش کنیم برای مهد کودک رفتن... درست زمانی که جشن تولد پنج سالگی...
29 اسفند 1398

بعد از مدتها

  مدتهاست اینجا ننوشتم اما امروز بالاخره بهونه ش پیدا شد و‌ یهو دلم برای اینجا تنگ شد... مشغله هایی که تو این سه سال داشتم اینقدر زیاد بود و اینقدر فرصتم کم بود که نشد... اما گاهی توی دفترم برات می نوشتم و بیشتر خاطراتت رو با عکسهات توی اینستاگرام برات ثبت کردم تو این یکسال اخیر چند‌ باری جسته و گریخته سعی کردم که تو قالب های مختلف بهت بگم که چجوری شد که‌ اومدی پیش ما و شدی دخترمون. قبلا خیلی سربسته میگفتم اما مدتیه که واضح تر در موردش با هم حرف می زنیم. این توصیه‌ ی روانشناس بود که توی این سن بدونی و قبل از رفتن به مدرسه. ‌‌و با همین ذهنیت بزرگ و بزرگ‌تر بشی.  گاهی ازم یه سوال هایی...
29 دی 1398
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نبض زندگی می باشد