نبض زندگی

تابستانی به یاد ماندنی

1394/7/5 21:41
نویسنده : مامان
110 بازدید
اشتراک گذاری

دختر قشنگم 

الان یه فرصتی پیش اومد تا بیام و برات از اولین لحظه ی تصمیمون بگم تا اگه روزی بزرگ شدی و خواستی خاظرات  کودکیت رو مرور کنی بدونی که مامان و بابا ، چرا تصمیم گرفتن که یه فرشته مثل تو رو به جمع خانواده شون دعوت کنن .

عزیزکم اولین باری که این فکر از ذهن من گذشت که مامان یه فرشته باشم که سرپرستی نداره ، شاید یک سال و نیم پیش بود . ماه رمضون سال 93

توی یه برنامه تلویزیونی از یه خانواده ای دعوت کرده بودن که بیان تو اون برنامه که این خانواده خودشون دو تا پسر بزرگ داشتن و یه دختر هم به فرزند خوندگی گرفته بودن . به نظرم خیلی قشنگ بود . اونجا برای اولین بار بود که می دیدم یه نفر با این وجود که خودش بچه داره ، فرزند خونده هم داره

تا قبل از اون تصورم این بود که فقط خانواده هایی که به هر دلیلی نمی تونن بچه دار شن همچین کاری می کنن .

این شد که اونجا تو دلم گفتم ، چه خوب مبشه  که اگه ما هم یه روزی امکانات و شرایطش رو داشتیم و وقتی که بچه های خودمون تقریبا بزرگ شدن ، ما هم یه بچه بیاریم پیش خودمون و بزرگ کنیم . پیش خودم گفتم اما بزرگ کردن این فرشته های کوچولو ، لیاقتی میخواد که خدا به هرکسی نمیده 

این فرشته ها رو خدا خیلی دوست داره ، اونا رو دست هرکسی نمیسپره.

این فکر ، خیلی خیلی کمرنگ ، گوشه ی ذهن من موند . 

ماه رمضون امسال ، یعنی سال 94 ، دوباره تو همون برنامه ، یه خانواده ی دیگه رو دعوت کردن که اونا هم اگه اشتباه نکنم دو تا پسر و یه دختر داشتن 

و یه دختر دیگه که تو سن نوجوونی بود اومده بود و شده بود دختر اونها 

و دختر خودشون که همیشه آرزوی یه خواهر داشت ، صاحب خواهر شده بود . 

اونجا هم پیش خودم گفتم منم یه روزی اگه خدا بهم توفیق بده و شرایطش رو داشته باشم حتما این کار رو خواهم کرد اما دیگه بهش فکر نکردم . چون اصلا فکر نمیکردم که به این زودی ها بشه .

یه چند وقتی گذشت . 

من توی تلگرام ، تو یه گروه تربیت فرزند عضو بودم . 

روز 18 مرداد ، توی اون گروه یه پیامی رو یه نفر فرستاد با این مضمون که الان فرزندخواندگی ، خیلی راحت تر شده و اون سخت گیری هایی که قبلا بوده دیگه وجود نداره و راحت تر بچه ها رو به خانواده ها می سپرن و تقریبا پیامش طولانی بود . زیرش یه شماره نوشته بود و یه اسم . 

که نوشته بود افرادی رو که داوطلب این کار هستن ، رو میتونه راهنمایی کنه 

منم همون روز از روی کنجکاوی و چون یه پیش زمینه ی ذهنی داشتم و دلم میخواست بیشتر هم راجع به این قضیه اطلاعات به دست بیارم ، به اون آقا پیام دادم . 

ایشون هم با صبر و حوصله ، جواب تمام سوال های من رو داد . 

و گفت که خودش زمانیکه بچه دار شده و یه پسر شش ماهه داشته  یه دختر کوچولو هم به فرزند خوندکی گرقته که از پسر خودش کوچیکتره و یه دختر دیگه هم بعدتر گرفته و الان سه تا بچه داره 

از من دعوت کرد که با بابایی بریم خونشون و از نزدیک باهاش صحبت کنیم و شرایط رو بسنجیم .

من با اینکه فکر میکردم برای این تصمیم شاید موقعیت خوبی نباشه و برنامه ای نداشتم که بخوام حتما همون موقع این کار رو بکنم ، اما ته دلم دوست داشتم که برم و اون فرشته ها رو از نزدیک ببینم . 

برای همین دعوتش رو قبول کردم و همون شد سرآغاز آشنایی من و بابا با شما گل دخمل عزیزمون .

روز 3 شهریور بود که با بابایی رفتیم خونشون  . اسم اون دختر کوچولو ها زهرا و حسنی بود . زهرا از حسنی بزرگتر بود 

اون موقع زهرا دوسال و سه ماهه بود . حسنی یکسال و دوماهه و محمدمیثم ، پسرشون دوسال و هفت ماهه 

نشستیم و صحبت کردیم و از ریز و درشتش پرسیدیم و ... 

وقتی اومدیم بیرون احساس کردم بابایی نسبت به قبلش خیلی راغب تر شده برا این کار . 

اینم بگم که اولین باری که به بابایی گفتم فکر نمیکردم بهم جواب مثبت بده ، لااقل برای اون زمانی که توش قرار داشتیم ، آخه خودمون هم تصمیم داشتیم بچه دار شیم و منتظر بودیم خدا بهمون یه فرشته کوچولو بده .

اما دیدم بابا هم میل و رغبت نشون داد و این باعث شد که قدم هام رو محکم تر بردارم . 

خلاصه فردای روزی که خونه ی آقای عابدشاهی بودیم( همون آقایی که گفتم) ، بهش پیغام دادم و یه سوالی ازش پرسیدم ، جواب سوالم رو که داد بهم گفت شما هنوز به جمع بندی قطعی نرسیدین ؟ من گفتم چرا خیلی دلمون میخواد که این کار رو انجام بدیم اما در شرایط فعلی و اینکه احتمالا به زودی خودمون بچه دار میشیم ، شاید کمی ریسک باشه چون به هر حال بزرگ کردن دو بچه کوچیک ، همزمان سخته ... 

اون آقا گفت به هر حال الان بچه ای که قابل سپردن به خانواده ای باشه ، در حال حاضر نیست . ( آخه ما چون خارج از نوبت میخواستیم این کار رو بکنیم برای همین کمی برای ما روند کار متفاوت میشد) برای همین اجاره خواست که هرزمان بچه ای بود به ما خبر بده تا ما شرایط رو بررسی کنیم و اون موقع تصمیم نهایی مون مبنی بر انجام دادن یا ندادن این کار رو بگیریم . 

حدود دو هفته گذشت تا آقای عابدشاهی دوباره به من پیغام داد (16 شهریور). توی اون دو هفته خیلی به این موضوع فکر کردم و می دونستم هر لحظه امکان اینکه یه بچه رو به ما معرفی کنه هست . 

تا اینکه بالاخره اون روز رسید . اولش هیچ حرفی نزد از سن ت و یا اینکه دختر هستی یا پسر 

گفت میخوام اول بدون هیچ پیش زمینه ای ببینین که اصلا الان آمادگیش رو دارین یا نه . اما وقتی من گقتم آماده بودن ما تا حدودی هم به سن و چیزای دیگه ربط داره ، بهم گفت که دختر هستی و 8 ماهته 

اینو اعتراف کنم از لحظه ای که پیامش رو دیدم دستم می لرزید .. یه حس خاصی تموم وجودم رو پر کرده بود .. با تموم وجودم می دونستم که تو رو میخوام اما ترس ها باعث میشد که کمی با تامل بیشتر جواب بدم . همون ترس هایی که گفتم ، اینکه خودم باردار شم و برام سخت باشه و یا دو بچه کوچیک  و ....

اما بهش گفتم که بهتون خبر میدم به زودی . 

و با بابایی مشورت هامون رو کردیم و حسابی بالا و پایین کردیم این مسئله رو تا در نهایت به نتیجه رسیدیم و فرداش بهش خبر دادیم و قرار شد فردای اون روز یعنی 18 مرداد برای اولین بار بریم شیرخوارگاه

چهارشنبه 18 مرداد رفتیم و ثبت نام اولیه انجام شد .

بررسی های اولیه شیرخوارگاه و ... آخه به همین راحتی هم فرسته هاشون رو نمی دادن به هرکسی و خلاصه ما باید حسابی غربال می شدیم . 

اینو بگم که من و بابا قبل از اینکه تو دختر خوشگلمون رو حتی ببینیم ، تصمیم قطعی مون رو گرفته بودیم که تو رو داشته باشیم  ... ملاک های ظاهری نداشتیم و وجود خودت برامون ارزش داشت . می دونستیم که هربچه ای بهمون نشون بدن ، هدیه خداست و دوست نداشتیم این هدیه رو رد کنیم .

یه هفته بعد از اون پیغام که آقای عابدشاهی داد و تو رو بهمون معرفی کرد ، بهمون گفتن که می تونیم ببینیمت و چه لحظه ی قشنگی بود اون لحظه ! و روز 23 شهریور برای اولین بار دیدیمت 

تازه اونجا بود که فهمیدیم دخترک کوچولوی ما چقدر زیباست ... 

و البته اینم فهمیدیم که شما نه و نیم ماهه هستی . ( یعنی بزرگتر بودی و سنت رو اشتباه گفته بودن)

اون روز حسابی دل من و بابایی رو بردی دخترکم . طوری که همش من و بابایی اون چند تا دونه عکسی رو که ازت گرفته بودیم از تو گوشی نگاه می کردیم و قند تو دلمون آب می شد برات . 

همون روزم پیگیر کارهای بعدیت شدیم و رفتیم کلینیک و برامون وقت مشاوره مذهبی و روانشناسی و مددکاری گذاشتن و همینطور وقت بازدید منزل 

تاریخ هاش رو برای یادگاری ، توی تقویم علامت زدم . اینجا برای تو هم ثبتشون می کنم که بعدا از همه ی روزایی که ما گذروندیم تا تو بیای پیشمون با خبر شی بغل

24 شهریور بازدید منزل بود . که همون روز هم امیر علی به دنیا اومده بود و تقریبا یک ساعت بعد از به دنیا اومدن امیرعلی , اومدن خونه و بعدشم من سریع حاضر شدم و رفتم بیمارستان

25 شهریور ، مشاوره مذهبی و روانشناسی داشتیم

و 1 مهر هم مصاحبه مددکاری 

الان که دارم اینا رو برات میگم کارهای کلینیک همگی انجام شده و این مونده که برامون کمیسیون تشکیل بشه و بهمون بگن که تو رو به ما می دن یا نه . 

اما با توجه به صحبت های آقای عابدشاهی و خود شیرخوارگاه من و بابایی دلمون خیلی روشنه که تو دختر ما می شی 

احتمالا تا سه شنبه ی هفته ی بعد معلوم میشه . چون شاید دوشنبه کمیسیون باشه . 

البته هنوز مامان بزرگها و بابا بزرگهات چیزی نمیدونن . گذاشتیم قطعی که شد بعد بهشون بگیم اما خاله جون می دونه . 

فکر میکنم تا کارهای قانونی انجام بشه ، احتمالا یک ماه و نیم طول میکشه و بعید میدونم که زودتر از بیستم آبان به جمع خونواده ی ما بیای . 

به هر حال راضی هستیم به هرچی که خدا تقدیر کنه و هرزمان اون بخواد قطعا بهترین زمانه . 

راستی یه چیزی هم داشت یادم میرفت . امروز دو تا مناسبت داره 

یکیش تولد نیایش جون ، یه دونه دختر خاله ت هست که امروز شش ساله شده و یکی هم اینکه امروز تاریخ اومدن ما به این خونه است . همین خونه ای که تو هم قراره پاهای خوشگل و کوچولوت رو توش بذاری 

یعنی الان دقیقا ، یک ساله که ما داریم اینجا زندگی می کنیم . پارسال این موقع تو همین ساعت تازه اسباب و اثاثیه رو آورده بودن و همه چی دورمون بود . واااای باز یادم اومد ...... چه قدر سخته اسباب کشی چشمک

 

عزیزکم الان که پیشم نیستی ، می سپرمت به خدای مهربون که خودش حافظ و نگهدارت باشه ان شاالله. 

می بوسمت از همین راه دور بوس

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نبض زندگی می باشد