روزی که برامون با همه روزا فرق داره

عزیز ترین من.... دختر دوست داشتنی من 

باورم نمیشه که یک سال گذشته! 

یک سال از روزی که شدیم سه تا! شدیم پدر و مادرت....روزی که برای اولین بار به خونه خودت پا گذاشتی و شدی دختر ما 

پارسال این لحظه ها، چه لحظه های پر استرسی بود... چقدر هیجان انگیز وچقدر زیبا.... و چقدر ثانیه ثانیه ها رو شمردیم تا ببینیمت و برای همیشه بیای پیشمون.

زیباترین روز زندگیم بود. باورم نمی شد که دارم مامان میشم!

پارسال هم این موقع هنوز بیدار بودم و به صبح فکر می کردم.

با بابا دو تایی اومدیم.. کارای باقیمونده رو انجام دادیم.از تایید پزشک تا امضاها و...... لباس هایی که برات خریده بودیم، یه پرستار مهربون تنت کرد.. پرستار دیگه ت اومد تا برای آخرین بار بغلت کنه. توی بغلش عکس یادگاری گرفتی.... 

وباهات خداحافظی کردن و سپردنت به ما.... خدایا... هیچ حسی به شیرینی این حس نیست که دخترک کوچولوی نازت برای همیشه بیاد بغلت

اومدیم تو ماشین... خوابالو بودی اما تا خونه بیدار موندی و اصلا هم گریه نکردی

انگار مدت ها بود ما رو میشناختی...چند دقیقه ای از یازده ظهر گذشته بود که وارد خونه شدیم 

بابا ما رو گذاشت خونه و رفت و با هم تنها شدیم... شیر خوردی و خوابیدی و خواب بودی تا وقتی که مامان جون و خاله جون اینا اومدن و بیدار شدی با خنده

انگار خونه تو دوست داشتی، ما رو دوست داشتی

و چقدر خوشحال بودیم

کلی با نیایش بازی کردی. چقدر ذوق زده بود از اینکه صاحب یه دختر خاله شده

بعدم مامانی و بابایی اومدن...اون شب کلی از همه کادو گرفتی

آخر شب هم خسته و خواب آلود به خواب رفتی.اولین شب سه نفره مون بود. بین من و بابایی خوابیدی روی تخت مون و تا صبح هی بیدار می شدم و نگات می کردم 

تو هم هی وول میخوردی و می چرخیدی به همه طرف

دلم می خواست تا صبح بیدار بشینم و نگات کنم. دستای کوچولوتو تو دستم بگیرم و ببوسم

حالا یک سال گذشته، داری دو ساله میشی دیگه چیزی نمونده...خیلی زود گذشت 

بزرگ شدی.خانوم شدی و خیلی چیزا هم یاد گرفتی

عزیز دلم من و بابایی امسال می خوایم برات یه جشن تولد مفصل بگیریم و خیلیا رو دعوت کنیم... بعد از ماه صفر، یازدهم آذر 

مامطمئنیم که دختر کوچولوی عزیز ما لیاقت بهترینا رو داره.

و میدونیم که بهترین خواهی بود برای ما گلکم

عاشقتم تا همیشه