نبض زندگی

بعد از مدتها

  مدتهاست اینجا ننوشتم اما امروز بالاخره بهونه ش پیدا شد و‌ یهو دلم برای اینجا تنگ شد... مشغله هایی که تو این سه سال داشتم اینقدر زیاد بود و اینقدر فرصتم کم بود که نشد... اما گاهی توی دفترم برات می نوشتم و بیشتر خاطراتت رو با عکسهات توی اینستاگرام برات ثبت کردم تو این یکسال اخیر چند‌ باری جسته و گریخته سعی کردم که تو قالب های مختلف بهت بگم که چجوری شد که‌ اومدی پیش ما و شدی دخترمون. قبلا خیلی سربسته میگفتم اما مدتیه که واضح تر در موردش با هم حرف می زنیم. این توصیه‌ ی روانشناس بود که توی این سن بدونی و قبل از رفتن به مدرسه. ‌‌و با همین ذهنیت بزرگ و بزرگ‌تر بشی.  گاهی ازم یه سوال هایی...
29 دی 1398

روزی که برامون با همه روزا فرق داره

عزیز ترین من.... دختر دوست داشتنی من  باورم نمیشه که یک سال گذشته!  یک سال از روزی که شدیم سه تا! شدیم پدر و مادرت....روزی که برای اولین بار به خونه خودت پا گذاشتی و شدی دختر ما  پارسال این لحظه ها، چه لحظه های پر استرسی بود... چقدر هیجان انگیز وچقدر زیبا.... و چقدر ثانیه ثانیه ها رو شمردیم تا ببینیمت و برای همیشه بیای پیشمون. زیباترین روز زندگیم بود. باورم نمی شد که دارم مامان میشم! پارسال هم این موقع هنوز بیدار بودم و به صبح فکر می کردم. با بابا دو تایی اومدیم.. کارای باقیمونده رو انجام دادیم.از تایید پزشک تا امضاها و...... لباس هایی که برات خریده بودیم، یه پرستار مهربون تنت کرد.. پرستار دیگه ت اومد تا برای...
3 آذر 1395

سالروز اولین دیدار

دختر قشنگم... عزیز دل مادر یکسال گذشت از اولین لحظه دیدار ما با هم....یکسالی که برامون پر از خاطرات شیرین بود. یکسالی که به سختی اما شیرینی گذشت    روزی که برای اولین بار دیدیمت نه تو می دونستی دختر ما میشی و نه ما مطمئن بودیم.... اما دلمون می خواست زمان برای لحظاتی متوقف بشه و تو تو آغوش ما بمونی...    قسمت ما و حکمت خداوند این بود که دو ماه و ده روز بعد از اون روز تو برای همیشه به خونه ما بیای و بشی عزیز دلمون    هنوز و همیشه با مرور خاطره اون روز لبخند به لبم میاد... شیرین ترین اتفاق زندگی ما، همیشه دوستت داریم  تو بزرگترین نعمت خدابودی که همیشه با بودنت به یادمون میاری که خدا ر...
23 شهريور 1395

دختر شیرین ما

عزیز دل مادر  خیلی دلم می خواد هر روز فرصت کنم بیام اینجا و از شیرین کاریا و خوشمزگیات بنویسم... تا همیشه یادم بمونه چه روزایی رو طی کردی تا بزرگ شدی  نمی دونم برنامه ریزی نادرست من نمی ذاره یا خستگی و بیخوابیهایی که همیشه داشتم و دارم،که گاهی حوصله ای برام باقی نمی ذاره..... شیرین عسل من.. این روزا بیشتر از همیشه ازمون دل می بری چند روزیه که خیلی شیرین و معنا دار منو "ماما " صدا می کنی. با اینکه خیلی وقته این کلمه رو میگی اما روزهای پیش حس می کردم که هنوز تفاوت بین کلمه مامان و بابا رو نمی دونی حتی گاهی منو "بابا "صدا می کردی و یا هرکس دیگه ای رو اما این روزا وقتی برای چند دقیقه ای منو نمی بینی.. مثلا وقتی میرم توی د...
26 مرداد 1395

تولدم در کنار تو

عزیز دل مامان، دختر نازم  امروز تولدم بود. تولد بیست و هفت سالگی  امروز برام عزیز تر از همه روزای تولدم بود، چون امسال اولین سالیه که توی تولدم یک مادرم و تو در کنارمی  به خاطر بودنت، به خاطروجود شیرینت، به خاطر عشقی که بهت داریم هزاران بار خدا رو شاکرم همه آرزوم اینه که وقتی بزرگ شدی و برای خودت خانومی شدی، هیچ کمبودی توی زندگیت احساس نکنی، شاد باشی و موفق و پر از انگیزه برای زندگی... برای زندگی خوب خیلی خوشحالم وقتی حساب می کنم و می بینم که وقتی تو یه دختر نوجوون 15 ساله ی زیبا میشی، من هنوز چهل سالمه.. هنوز اونقدر پیر نشدم که نتونم توی جوونی کردن تو باهات همراه باشم.وقتی خیلی ها رو می بینم که توی سن چهل سالگ...
27 خرداد 1395

رفتیم دکتر

اولین بار که اومدیم شیر خوارگاه برای دیدن تو دخترم، متوجه شدیم که یه کوچولو دیدت انحراف داره. اما چشم چپت بیشتر این حالت رو داشت.. وقتی که بهشون گفتیم گفتن چیز مهمی نیست و تازه از اون زمان که ما گفتیم پیگیر شدن و برده بودنت بیمارستان خاتم الانبیا که تخصصی چشم هست و اونجا گفته بودن که تا شش ماه برات پد چشمی گذاشته بشه. روزی یک ساعت، یک روز چشم چپ و یک روز چشم راست. شیرخوارگاه هم از همون اواخر شهریور تا اوایل آآذرکه اومدی پیش ما این کارو برات انجام داده بود و بعدشم ما ادامه دادیم و همون موقع نوبت بعدی رو برات زده بودن 18 فروردین یعنی دیروز،ساعت هفت و نیم صبح.  توی این مدت یه مقدار بهترشده بود چشمات اما خوب نشده و هنوزم انحراف داره.. من...
19 فروردين 1395
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نبض زندگی می باشد