نبض زندگی

از روزهای انتظار

عزیزکم روز شنبه 16 آبان از شیرخوارگاه باهامون تماس گرفتن و گفتن که همین امروز مدارک باقیمونده تون رو بیارین حتما پرسیدم چرا ؟ خانم صالحی با همون مهربونی خاصی که همیشه داره گفت ببینید ما میخوایم دخترتونو به عنوان فرزند خونده بهتون بدیم که بتونید 6 ماه دیگه براش شناسنامه بگیرید . گفتم چه خوب . گفت برای همین مدارکتون رو امروز بیارین وگرنه دیر میشه چون باید امروز مدارک رو بفرستیم وگرنه میره تا دو سه ماته دیگه که بخواد دوباره همچین جاسه ای برگزار شه و .... اون روز من زنگ زدم به بابایی . بابابی خیلی سرش شلوغ بود و وقت نمی کرد بخواد بره برای همین مامان جون رفت و مدارکو داد بهشون همه ی کارهای قانونی برای تحویل گرفتن شم...
25 آبان 1394

دومین دیدار

سلام دخملکم  خیلی دلم برات تنگ شده . من و بابایی از روزی که فهمیدیم شما قراره دختر گل ما بشی دیگه آروم و قرار نداریم که زودتر بیای پیشمون .  اول بگم که روز یکشنبه 19 مهر ، رفتیم دکتر تا جواب آزمایش ایدز و هپاتیت رو ببینه و دکتر هم تایید کرد که خدا رو شکر مشکلی نداریم و فشار خون من و بابایی رو هم گرفت و بعدشم یه نامه داد برای شیرخوارگاه  چهارشنبه هفته پیش هم برای بار چندم زنگ زدیم ازمایشگاه که ببینیم جواب ازمایش اعتیاد آماده شده یا نه که گفتن نه و قرار شد یکشنبه تماس بگیریم که اگر آماده بود بریم سراغ بقیه ی کارها ان شالله .  چند تا اتفاق خوب تو این چند روز افتاد .  اولیش این که روز چهارشنبه 22 مهر ، خبر...
1 آبان 1394

دو تا خبر خیلی خوب ...خیلی خیلی خوب !

سلام مامانی خوشگلم . سلام عشقم ،دخترک قشنگ من  وای وای نمیدونی امروز چقدر خوشحالم  این هفته ای که گذشت ، خیلی هفته ی خوبی بود . روز دوشنبه برامون کمیسیون تشکیل دادن و من و بابایی رو تایید کردن که شما دخمل ما بشی   عشق من ... دارم مامان یه دخمل خوشگل مثل تو میشم . خدایا شکرت .... خدایا شکرت هزار بار که ما رو لایق این نعمت دونستی  امیدوارم که بتونیم کاری کنیم همیشه ازمون راضی باشی خداجون . امیدوارم بتونیم دخترکمونو همونجوری که شایسته است و ازمون راضی میشی بزرگش کنیم .  اون روز یعنی دوشنبه 12 مهر ، ما فهمیدیم که قراره برای همیشه مامان و بابای تو بشیم . بعدش اومدیم که اگه بشه دوباره ببینیمت ولی اجازه ند...
15 مهر 1394

تابستانی به یاد ماندنی

دختر قشنگم  الان یه فرصتی پیش اومد تا بیام و برات از اولین لحظه ی تصمیمون بگم تا اگه روزی بزرگ شدی و خواستی خاظرات  کودکیت رو مرور کنی بدونی که مامان و بابا ، چرا تصمیم گرفتن که یه فرشته مثل تو رو به جمع خانواده شون دعوت کنن . عزیزکم اولین باری که این فکر از ذهن من گذشت که مامان یه فرشته باشم که سرپرستی نداره ، شاید یک سال و نیم پیش بود . ماه رمضون سال 93 توی یه برنامه تلویزیونی از یه خانواده ای دعوت کرده بودن که بیان تو اون برنامه که این خانواده خودشون دو تا پسر بزرگ داشتن و یه دختر هم به فرزند خوندگی گرفته بودن . به نظرم خیلی قشنگ بود . اونجا برای اولین بار بود که می دیدم یه نفر با این وجود که خودش بچه داره ، فرزند خونده...
5 مهر 1394

فردا برامون یه روز به یاد موندنیه

امروز بعد از مدت ها یه شوقی اومد تو دلم که خواستم بیام و ازش بنویسم  شوق دیدن تو دخترکم  آره جریانش خیلی طولانیه .... نمیتونم توی چند خط خلاصه ش کنم .  اما فقط اینو بدون که مامان و بابا تا چند ساعت دیگه میخوان تو رو برای اولین بار ببینن  هنوز نمیدونیم که ما رو به عنوان پدر و مادر تو انتخاب می کنن یا نه . اما امیدواریم  دخترک 8 ماهه من .  تا حالا ندیدمت ... هیچ تصوری از چهره ی معصوم کودکانه ت ندارم .  اما با اینکه هنوز ندیدمت مهرت تو دلمه . تو این شرایط سخت که میدونم به احتمال زیاد خودم به زودی باردار میشم اگه خدا بخواد ، اما بازم با تموم وجودم تو رو میخوام  اگه فردا ببینیمت و تو...
23 شهريور 1394

میخوام باور کنم تا آخر عمر...کنارت سالها تحویل میشه!

وقتی که این وبلاگ رو برات ساختم اصلا تصمیم نداشتم که تا وقتی میای توش چیزی بنویسم .توی پست ثابت وبلاگ نوشته بودم که "این وبلاگ وقتی نی نی اومد تو دل مامانش به روز میشه " !!! اصلا راستشو بخوای از این اسم برای وبلاگی که در آینده میخواستم برات بسازم، خوشم اومد و با خودم گفتم همین الان ثبتش کنم تا یه وقت یه نفر دیگه ثبتش نکنه و این شد که این وبلاگ به وجود اومد .... البته نا گفته نماند که یه وبلاگ دیگه برات ساخته بودم توی تاریخ 90/5/5 که این روز، اولین سالروز "زیر یک سقف رفتن "‌ من و بابایی ت بود ! اما بعد از مدتی حذفش کردم و بعدشم خیلی پشیمون شدم !!!  چند وقت پیش هم رفتم به آدرس همون وبلاگ و دی...
27 آبان 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نبض زندگی می باشد